همه یواش یواش دارن میرن...
بعد از رئیس ، سرپرست ما هم رفت!
نه بابا... خدا نکنه... نگفتم که زبونم لال ، اون دنیا رفتن! فقط گفتم رفتن!
بعضی موقع ها فکر میکنم اگه جای سرپرستمون بودم ، می موندم یا میرفتم؟
خوب معلومه اگه میموند خیلی خیلی خوف میشد!
خوب شاید مجبور شده... شاید مجبورش کردن!
اگه قرار بود همه چی خوف باشه ، دیگه کسی غیبت امام زمونمون رو حس نمیکرد
درست نمیگم؟
همیشه باید چندتا آدم بد باشن تا همه چی رو بهم بزنن!
تازه داشتم با اتحادیه حال میکردم!
همه چی بهم خورد...
فقط خداکنه سریعتر درست بشه...
فقط همین...
اون هم بخاطر دست و پا زدن های بیخودی بعضی از آدم ها برای باقی ماندن در قدرت...
بعضی موقع ها یه آدم میخوات یه چیزی بگه یا بنویسه که یا نمیشه یا موقعش نیست یا...
اما بعدا مینویسه ؛ شاید دیر شده باشه ولی بلاخره مینویسه...
اون موقع هست که دیگه هیچکس جلودارش نمیشه...
همه چیزهایی که فکر میکنه درسته رو مینویسه...
همه اون چیزایی که خیلی ها از گفتنش میترسن...
ترس...
اما یه آدم از گفتن واقعیت ها نمی ترسه...
میگه...
همه چی رو میگه...
از آدم ها و غیر آدم های دیگه... از وقایع... از همه چی...
شاید دیر شده باشه... ولی بلاخره میگه...
اون هم در...
دیرنوشته های یه آدم...